::: سه قلوها :::

سالگرد نامزدی ...

سلاااااااام نفسای مامانی ... همین الان که دارم تایپ می کنم ، هر سه تایی با هم دارین تکون تکون می خورین و من تند تند ذوق می کنم ... امروز سالگرد نامزدیِ من و عشقمه . سال 89 ، تو همچین روزی من و بهترین مرد دنیا مال هم شدیم و من شدم خوشبخت ترین و حالا که هم عشقم رو دارم هم نی نی های گلمو دارم دیگه خوشبتیم چند برابر شد ... خدا رو بابت همه چیز شکر می کنم ... اون روز ، یعنی سال 89 من این موقع تو آرایشگاه بودم و دل تو دلم نبود که ایمان جونم منو با قیافه ی جدیدم ببینه ! دی: بعد از اذان بود که عاقد اومده بود خونه و خطبه رو خوند و من و آقا ایمانم محرم شدیم و بعدش رفتیم آتلیه ... روز خیلی خوبی بود ... هیچ وقت فکرشو نمی کردم بهمن ماه 9...
29 بهمن 1392

5 ماه و 17 روز ...

سلام عزیزای دل مامانی ... خوشحالم که خوبین و بازم تکوناتون مثل قبل شده ، البته کمتر شده ولی همین که همون یه کوچولو رو هم حس می کنم خیلی خوشحالم ... امروز 5 ماه و 17 روز شد ... چهارشنبه هفته گذشته با بابایی رفتیم سونو و دو تا تست انجام دادیم واسه مایع آمنیوتیک که خدا رو شکر همه چی خوب بود ، دکتر گفت حرکتاشون خوبه ، یکی دو هفته دیگه کاملا حس می کنی ، ولی نمیدونم چرا من حس نمی کردم ... البته الان دیگه همه چی خوب شده و کاملا حس می کنم . امروز هم بابایی دست گذاشت رو شکمم و تکوناتونو حس کرد . بسی ذوقیدیـــــــــــــم ... فردا هم تختاتون رو میارن و اتاقتونو کامل می کنیم . بابایی هم لوستر و پرده و اینا رو همه خریده و بعد از ظهر برقکار میاد...
28 بهمن 1392

سونوگرافیِ یهویی !

سلام گل پسرای مامانی ... بازم نگرانم ، درسته دکتر دیروز صدای قلب نازتون رو واسمون گذاشت ، ولی همین که تکوناتونو حس نمی کنم همش نگرانم ، بعد از ظهر به دکترم اس ام اس دادم و شرایط رو گفتم ، اون هم اس ام اس داد گفت یه سونوگرافی +طول سرویکس+ میزان مایع ... بابا ایمان فردا قراره برن ساری واسه یه سری کارای اداری و هم اینکه مادرجون و عمو حسن رو با خودش بیاره . واسه همین شب که بابا ایمان بعد از کلی خرید و خستگی اومدن خونه جریان رو گفتم و بابایی که حســــــــــــــــــــــــابی نگران شده بود گفت همین امشب میریم اطهری چون من فردا نیستم و پس فردا هم تعطیله ... گفتم شام میخوریم میریم ، بعد بابایی داشت دل و جیگرای مرغ رو خورد میکرد که یهو گفت نمیشه...
20 بهمن 1392

همه چی خوبه ...

سلام نفسای مامانی ... خدااااااااا رو صد هزار مرتبه شکر که همه چی خوبه ، دیروزم تکوناتونو زیاد حس نکردم ، ولی همین که مطمئن شدیم شماها سالمید خدا رو شکر کردیم ... دیشب رفتیم خونه ی دوست بابایی و از اونجا رفتیم خونه ی عموی من که البته بهش میگیم عمو ! از همین الان خیـــــــلی شماها رو دوس دارن همشون ، وقتی اومدین همشونو میبینین فداتون شم ... امروز صبح رفته بودیم پیش دکتر ، بازم صدای قلب کوچولوتونو واسمون گذاشت و من و بابایی کلی ذوق کردیم . بعد آزمایش و یه سری دارو و آمپول تکمیل ریه نوشت . آمپول رو واسه این نوشت که تو خونه باشه که اگه یهو اورژانسی شد سریع بابایی واسم بزنه ، فقط واسه احتیاط ... واسه بیمارستان هم که همش نگران بودیم ، خانم ...
19 بهمن 1392

یه استرس شدیــــــــد !!!

سلام عشقولای مامانی ... خدا رو صد هزاااااااار مرتبه که حالتون خوبه الان ... از اونجایی که شماها هر روووووز یه عااااااااالمه تکون تکون می خورید و منم همیشه خیالم راحته که شماها حالتون خوبِ خوبِ ، دیروز اینجوری نبود ... دیروز قبل از ظهر تکوناتون خیـــــــــــلی ضعیف بود و بعدش دیگه چیزی حس نکردم ، گفتم لابد خوابید و منم زیاد ورجه وورجه نکردم که مبادا بیدارتون کنم . ولی این تکون نخوردنا ادامه پیدا کرد تا غروب که دیگه واقعا نگران شدم ، به بابا ایمان گفتم و اونم بیشتر از من نگران شد . به دکترم اس ام اس دادم و جریان رو گفتم ، گفت یک قاشق عسل بخور و تا فردا صبر کن ، خوردم ... مهمان هم داشتیم ، از تجربیاتِ خانومِ مهمان استفاده کردم و بازم ...
18 بهمن 1392

5 ماه و دو روز ...

سلاااااااام فرشته های مامانی ... الان دیگه واااااااقعا خوبید ، چون حسابی دارید تکون تکون می خورید . قــــــــــــــربونتون برم که اینقده حرف گوش کنید ، امروز صبح که بابایی رفت سر کار کلی با هم صحبت کردیم و بهتون گفتم که همیشه تکون تکون بخورید که مطمئن بشم خوب و سالمید و از صبح تا حالا همش دارید منو مطمئن می کنید !!!!!!! از دیروز وارد ماه 6 شدیمــــــــــــــا ! دیگه واقعا چیزی نمونده ! این روزا خیلی خوب و راحت میگذره خدا رو شکر ... من و بابایی عـــــــــــــــــــــــاشقتونیم ...
13 بهمن 1392

تکونای نازتون ...

سلام خوشگلای مامانی ...  فـــــــــــــداتون شم جیگرای مامان ... همین الان که پای لپ تاپ نشستم حسابی دارین ورجه وورجه می کنید ! همــــــــــــه جای شکمم دارم تکونای نازتونو حس می کنم ... حس خیلی خوبیه ، وقتی تکون می خورید و خیالم راحت میشه که شماها سالم و سرحالید . خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... بابا ایمان هم داره کتاب جدیدشو می نویسه ، ایشالا تا چند وقت دیگه چاپ می کنه و وقتی که به دنیا اومدید و خود بابایی مهربونتون واستون میخونه ... مواظب خودتون باشین عشقای مامان و بابا ...
11 بهمن 1392

19 هفته و 4 روز ...

سلاااااااام جیگرای مامانـــــــی ... میدونم که خیـــــــــــلی خوبین ، آخه تکوناتون حسابی شدید شده و هر روز بیشتر و بیشتر حس می کنم ... امروز 19 و هفته و 4 روز شدین و جمعه همین هفته که بیاد 5 ماهتون تمام میشه و وارد 6 میشـــــــید . دیگه چیزی نمونده ، البته دکتر گفته که اگه بچه های خوبی باشید و یهویی نخواید سر زده بیاید شاید بتونه تا 32 هفته نگهتون داره اون تو تا حسابی چاق و چله بشید ، ولی اینو هم گفته که من باید از 24 هفتگی آماده باشم که اگه یهویی کار دستم دادین سریع با بابایی بریم بیمارستان ... دیگه هرچی کَرَمِتونه ! دی: خیلی مواظب باشید ، هرچی بیشتر بتونید اون تو بمونید هم خودتون راحت ترید هم اینکه من و بابایی یه عالمه غصه نمی خور...
8 بهمن 1392

یه درد و دل کوچولو با گل پسرای نازم ...

سلاااااااااام خوشگلای مامانی ... میدونم حالتون خوبه ، چون دیشب تا حالا زیاد نتونستم بخوابم ، به هر طرف که می خوابیدم شروع می کردید به تکون خوردن و من مجبور میشدم تغییر جهت بدم ! دی: یه کوچولو تونستم بخوابم ، ولی اینقده خوشحالم ، از اینکه می بینم شماها سالمید و تکون تکون می خورید . خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... دو سه شب پیش دلم حسابی پُر بود ، یه حرفایی پیش اومده بود که کلی ناراحت شده بودم و البته فراموش کرده بودم ولی دو سه شب پیش دوباره یادم افتاد و کــــــــــــلی غصه خوردم ، این که میگم کلی ، جوری بود که انگار غم دنیا رو دلم بود ، ولی همین که بابا ایمان و شماها رو دارم دیگه غصه ای ندارم ... این پست رو نوشتم که یه زمانی که تونستید بخ...
7 بهمن 1392

هیوا ، هیراد و هامون بابایی

سلاااااااااااااام ، منم بابا ایمــــــان ! تعجب نکنید ، تیتر بالا یعنی اسم پسرای بابایی و البته مامانی ... همونطور که مامان این سه تا وروجک تو پست پایینی توضیح داد جنسیت بچه ها پسرِ ... ما هم اسمشونو انتخاب کردیم ، در واقع مامانشون اسماشونو انتخاب کرد ... هیوا (یعنی امید) ، هیراد (یعنی کسی که چهره ای شاد و خوشحال دارد) و هامون (اسم دریاچه ای معروف در سیستان) ... همین ...   + بعدا نوشت توسط مامانی: در مورد اسم "هیوا" ... دخترا هم این اسم رو میذارن ، ولی توی ثبت احوال به اسم پسر ثبت شده ...     ...
7 بهمن 1392
1